شماره ٦٥١: فغان که هستي ما خرج آشنايي شد

فغان که هستي ما خرج آشنايي شد
بهار عمر به تاراج بينوايي شد
چو وحشيي که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در انديشه رهايي شد
درين قلمرو پرصيد از نگون بختي
درازدستي ما ناوک هوايي شد
شناوري است که بستند سنگ بر پايش
مجردي که گرفتار کدخدايي شد
اگر خموش نشيند دلش سياه شود
چوشعله هر که بدآموز ژاژخايي شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رميدن که فارغ ز آشنايي شد
در آن چمن که به زر ميخرنددلتنگي
چو غنچه خرده ما صرف دلگشائي شد
چنان فشرد مرا عشق آهنين بازو
که سنگ بر من ديوانه موميايي شد
نشد ز شهپرتوفيق هيچ رهرو را
گشايشي که مرا از شکسته پاپي شد
ز شهريان خرابات مي شودصائب
ز راه ورسم جهان هر که روستايي شد