شماره ٦٥٠: زصدق اگر نفس صبحگاه خواهي شد

زصدق اگر نفس صبحگاه خواهي شد
ز چشم شور فلک مد آه خواهي شد
بلند وپست جهان در قفاي يکدگرست
اگر به چرخ روي خاک راه خواهي شد
اگر ستاره اشک ندامت است بلند
غمين مباش که پاک از گناه خواهي شد
زظلمت تو جهاني به خواب خواهد رفت
چنين زغفلت اگر دل سياه خواهي شد
اگر ز عشق ترا هست آتشي در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهي شد
زديدن توچه گلها که اهل دل چينند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهي شد
اگر چه يوسف مصري ز چرخ شعبده باز
به ريسمان برادر به چاه خواهي شد
نسيم شام نبايد به خوش قماشي صبح
چه سود ازين که زخط خوش نگاه خواهي شد
مرو ز راه به اميد توشه دگران
که چون پياده حج خرج راه خواهي شد
منه زگوشه دل پاي خود برون صائب
که هر کجاکه روي بي پناه خواهي شد