شماره ٦٤٩: اگر به بيخبري يار مي تواني شد

اگر به بيخبري يار مي تواني شد
ز هرچه هست خبردار مي تواني شد
ز تندخويي خو خار بي گلي ورنه
زخلق خوش گل بي خار مي تواني شد
اگر به خامشي از گفتگو پناه بري
تونيز مخزن اسرار مي تواني شد
مده امان که صدف وا کند دهن به سوال
چو بي سوال گهربارمي تواني شد
اگر زسيلي باد خزان نتابي روي
ز برگ وبار سبکبار مي تواني شد
ترا به خرقه تن دوخته است بيخبري
وگرنه پيرهن يار مي تواني شد
حجاب آينه را گر ز پيش برداري
به آب خضر سزاوار مي تواني شد
چو ني اگر کمر بندگي ببندي سخت
ز بند بند شکربار مي تواني شد
چه لازم است کني تلخ عيش برمردم
کنون که شربت بيمار مي تواني شد
چنين که خواب گران سنگسار کرده ترا
فسانه اي است که بيدار مي تواني شد
ز دوش بار گنه گرتواني افکندن
هزار قافله را بار مي تواني شد
اگر هوا چو سليمان شود مسخر تو
به تاج وتخت سزاوارمي تواني شد
ز حال گوشه نشين قفس مشو غافل
به شکر اين که به گلزار مي تواني شد
نمي روي به ته باري از گرانجاني
همين به دوش کسان بار مي تواني شد
ربوده است ترا خواب بيخودي غافل
که صاحب دل بيدار مي تواني شد
ازان لب شکرين سعي اگر کني صائب
به حرف تلخ سزاوار مي تواني شد