شماره ٦٤٥: فغان که وحشي من مانده از رميدن شد

فغان که وحشي من مانده از رميدن شد
چو نقش پاي زمين گير آرميدن شد
به جرم اين که چو شمع آتشين زبان گشتم
تمام هستي من صرف لب گزيدن شد
اگر چه سوخت رگ وريشه مرا غم عشق
خوشم که دانه من فارغ از دميدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نيارد سر
چنين که قطره من تشنه چکيدن شد
حريف سرکشي نفس چون توانم شد
مرا که آبله دست از عنان کشيدن شد
به گرمخوني محشر نمي شودپيوند
گسسته هررگ جاني که از رميدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال ماه تمام از ره خميدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنين بازو
که رنگ گوهرم آماده چکيدن شد
چه لازم است کنم پاي سعي آبله دار
مرا که راه طلب کوته از تپيدن شد
مکن به حاصل دنيا نظر سيه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پريدن شد