شماره ٦٤٣: زگريه آينه هر دلي که روشن شد

زگريه آينه هر دلي که روشن شد
چو اشک، مردمک حلقه هاي شيون شد
چراغ روز بود آفتاب در نظرش
ز سرمه دل شب ديده اي که روشن شد
هزار آه شود گر ز دل کشم يک آه
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد
مشو ز هم گهران دور تا رسي به کمال
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد
کشيد پنجه خونين شفق به رخسارش
چو صبح هر که درين عهد پاکدامن شد
مرا که مرکز پرگار حيرتم چون خال
ازين چه سود که آن کنج لب نشيمن شد
به من زبان ملامت چه مي تواند کرد
که پوست بر تنم از زخم تير جوشن شد
چه نسبت است به منصور سوز عشق مرا
ز گرمي نفسم دار نخل ايمن شد
ز بار دل سر زلف تو شوختر گرديد
شکست شهپر پرواز اين فلاخن شد
گرفت از جگر گرم ما نفس صائب
چراغ هر که درين روزگار روشن شد