شماره ٦٤٢: زچهره ات عرق شرم چشم حيران شد

زچهره ات عرق شرم چشم حيران شد
خط از لب تو سيه مست آب حيوان شد
زمين ساده پذيراي نقش زود شود
ز عکس روي تو آيينه کافرستان شد
بريدني است زباني که گشت بيهده گو
گرفتني است سر شمع چون پريشان شد
زتوبه کردن من سود باده پيمايان
همين بس است که خواهد شراب ارزان شد
مرو به حلقه طفلان ني سوار، دلير
که آب زهره شيران درين نيستان شد
نسيم سنبل فردوس آيد از سخنش
دماغ هر که ز سوداي او پريشان شد
نمي کنند گواه لباسيش را جرح
چو ماه مصر عزيزي که پاکدامان شد
ز بار خاطر من گشت دشتها کهسار
ز سيل گريه من کوهها بيابان شد
دل دونيم به زير فلک نمي ماند
برون ز پوست رود پسته اي که خندان شد
اميد هست به پروانه نجات رسد
چو شمع در دل شب ديده اي که گريان شد
مدار صبر ز سرگشتگان طمع صائب
که بيقرار بود گوهري که غلطان شد