شماره ٦٤٠: ز باده چهره ساقي جهان ديگر شد

ز باده چهره ساقي جهان ديگر شد
زقطره هاي عرق گلستان ديگر شد
نظر ز روي عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا ديده بان ديگر شد
ز سايه اي که به رويش فکند حلقه زلف
براي بوسه گرفتن دهان ديگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان ديگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختي
براي تير حوادث کمان ديگر شد
ز بي بضاعتي خويشتن به اين شادم
که راهزن به رهم کاروان ديگر شد
به من عداوت دشمن چه مي تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان ديگر شد
به گرد من چه خيال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان ديگر شد
مرا به راه تو هر سختيي که پيش آمد
دليل ديگر وسنگ نشان ديگر شد
به آشيان ز قفس بازگشت نيست مرا
که خار خار مرا آشيان ديگر شد
چه لازم است برآيم ز خويشتن صائب
مرا که هر کف خاکي جهان ديگر شد