شماره ٦٣٦: زخط عذار تو بي آب وتاب خواهد شد

زخط عذار تو بي آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شد
رخي که در جگر لاله خون ازومي سوخت
سياه روزتر از مشک ناب خواهد شد
لبي که از سخنش مي چکيد آب حيات
جگر گداز چو موج سراب خواهد شد
دلي که پشت به کوه گران زسختي داشت
زسيل اشک ندامت خراب خواهد شد
زبرگزير خزان آفتاب طلعت تو
شکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شد
زخط ستاره خال تو مي رودبه وبال
خمار چشم مبدل به خواب خواهد شد
کمند زلف تو با آن درازدستها
چو خال يک گره از پيچ وتاب خواهد شد
ز دستبرد خط سبز تيغ غمزه تو
به زير پرده نگار آب خواهد شد
دل سياه تو چون داغ لاله سيراب
به آتش جگر خود کباب خواهد شد
زخط زمانه ترا مي کشد به پاي حساب
تلافي ستم بي حساب خواهد شد
رخي که صائب ازوديده شد نگارستان
سياه روز چو پر غراب خواهد شد