شماره ٦٣١: شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسد

شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسد
که آب تلخ به سرچشمه بقا نرسد
اثر ز گرمروان بر زمين نمي ماند
به گرد آتش اين کاروان صبا نرسد
کجا رسد دل بي دست و پاي ما ز تلاش
به خلوتي که به بال ملک دعا نرسد
فغان که سرکشي و ناز را دو ابرويش
گذاشته است به طاقي که دست ما نرسد
ز مال رزق حريصان بود غبار ملال
که غير گرد ز گندم به آسيا نرسد
جگر گداز بود زردرويي منت
خدا کند که مس ما به کيميا نرسد
همان ز مردم هموار مي کشم خجلت
به خاکساري من گرچه نقش پا نرسد
سپند خال ازان دايم است پابرجا
که چشم زخم به آن آتشين لقا نرسد
خموش باش اگر پخته گشته اي که شراب
ز جوش تا ننشيند به مدعا نرسد
تمام نيست عيار کسي که چون خورشيد
به ذره ذره فروغش جدا جدا نرسد
ميان ساختن و سوختن تفاوتهاست
به گرد خاک ره يار توتيا نرسد
ز چار موجه به ساحل نمي رسد صائب
سبکروي که به سر منزل رضا نرسد