شماره ٦٢٩: فغان ز سينه آسوده محشر انگيزد

فغان ز سينه آسوده محشر انگيزد
گرستن از جگر گرم، کوثر انگيزد
چه تن به مرده دلي داده اي، بر افغان زن
که آه و ناله دل مرده را برانگيزد
زمين عرصه محشر گر آفتاب شود
ترا عجب که به اين دامن تر انگيزد
مباش کم ز سمندر درين جهان خنک
که از بهم زدن بال، آذر انگيزد
چو مور هرکه قناعت کند به تلخي عيش
به هر طرف که رود گرد شکر انگيزد
به دام عشق سزاوار، آتشين نفسي است
که چون سپند ز جا دانه را برانگيزد
مکن به هر خس و خاري دهان خود را باز
که خامشي ز دل غنچه ها زر انگيزد
ز آه ما مشو اي پادشاه حسن ملول
که کيمياست غباري که لشکر انگيزد
شراب تلخ به دريا دلي حلال بود
که چون محيط به هر موج گوهر انگيزد
به گاه لطف چه احسان کند به خشک لبان
به وقت خشم، محيطي که گوهر انگيزد
نمي رود دل خونين ز جا، که هيهات است
که آتش از جگر لعل صرصر انگيزد
دل غيور من از جا نمي رود به نگاه
مگر سپند مرا روي دل برانگيزد
ربوده است ز من هوش ساقيي صائب
که مي ز ساغر چشم کبوتر انگيزد