شماره ٦٢٨: به عارض تو که رنگ نگاه مي ريزد؟

به عارض تو که رنگ نگاه مي ريزد؟
که زهر ازان مژه هاي سياه مي ريزد
ستاره در قدم صبح آفتاب شود
خوشا دلي که در آن جلوه گاه مي ريزد
مرا ز خار ملامت کسي که ترساند
به راه کاهربا برگ کاه مي ريزد
توان ز دست و دل سرد يافت حال مرا
ز برگهاي خزان ديده آه مي ريزد
شکسته اي که گرفتار خط مشکين است
چو خامه از مژه خون سياه مي ريزد
نفس دريغ مدار از نفس گداختگان
ترا که تا به کمر زلف آه مي ريزد
طمع مدار ز دندان ثبات در پيري
که اين ستاره درين صبحگاه مي ريزد
خطاي اهل هوس را صواب مي داند
همان که خون مرا بي گناه مي ريزد
نفس درازي صائب ز سينه چاک است
به قدر شق ز قلم مد آه مي ريزد