شماره ٦٢٧: ز جلوه تو دل روزگار مي ريزد

ز جلوه تو دل روزگار مي ريزد
بناي صبر و شکيب و قرار مي ريزد
دوام حسن ترا نيست نسبتي با گل
به پاي سرو تو خون بهار مي ريزد
به خاکساري من نيست هيچ کس در عشق
به چشم آينه عکسم غبار مي ريزد
چه غم ز رفتن چشم است پير کنعان را؟
شکوفه برگ خود از بهر بار مي ريزد
چه نسبت است به فرهاد، ذوق کار مرا؟
عرق ز جبهه من چون شرار مي ريزد
گل بهار تمناست داغ نوميدي
به قدر خار و خس آتش شرار مي ريزد
چو گردباد ز بس زخم خار و خس خوردم
ز جنبش نفس من غبار مي ريزد
کدام ديده بد در کمين اين باغ است؟
که بي نسيم، گل از شاخسار مي ريزد
به اهل صبر فلک بيش مي کند کاوش
که تير بر هدف پايدار مي ريزد
رگ کدام محيط است خامه صائب؟
که اينقدر گهر شاهوار مي ريزد