شماره ٦٢٦: عرق نه از رخ آن گلعذار مي ريزد

عرق نه از رخ آن گلعذار مي ريزد
ستاره از فلک فتنه بار مي ريزد
گره به رشته پرواز من گلي زده است
که از نسيم توجه ز بار مي ريزد
بناي زندگي خضر هم به آب رسيد
هنوز از لب تيغش خمار مي ريزد
حذر ز صحبت ناجنس حرز عافيت است
که خون ز سر انگشت خار مي ريزد
درين زمانه که رسم گرفتگي عام است
چگونه رنگ ز دست بهار مي ريزد؟
چو تاک سر زده، هرجا که حرف مي گذرد
سرشکم از مژه بي اختيار مي ريزد
لبي که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو
به چشم من نمک انتظار مي ريزد
مرا به زخم زبان خصم مي دهد تهديد
به چاک پيرهن شعله خار مي ريزد
صفير خامه صائب بلند چون گردد
ز آبگينه دلها غبار مي ريزد