شماره ٦٢٥: ز جلوه تو دل آسمان فرو ريزد

ز جلوه تو دل آسمان فرو ريزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ريزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرايي
که نقد خود به سر باغبان فرو ريزد
مجوي اختر سعد از فلک که هيهات است
که ارزان از کف اين سخت جان فرو ريزد
به آب تيغ اجل شسته باد رخساري
که آبرو به در اين خسان فرو ريزد
محيط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ريزد؟
چنين که فاصله در کاروان هستي نيست
مگر چنين گهر از ريسمان فرو ريزد
دل فسرده نگيرد به خويش داغ جنون
تنور سرد چو گرديد، نان فرو ريزد
خبر نکرده به بالين من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ريزد
خمار کم کشد آن ميکشي که چون صائب
شراب صاف به دردي کشان فرو ريزد