شماره ٦٢٤: لبت ز خنده دندان نما گهر ريزد

لبت ز خنده دندان نما گهر ريزد
تبسم تو در آب گهر شکر ريزد
اگر ز سوز دل خود حکايتي گويم
ز چشم شعله، روان گريه شرر ريزد
نظر ز سوزن مژگان يار مي دوزم
به چشم آبله ام چند نيشتر ريزد؟
اگر فتد به غلط راه بر گلستانت
ز شاخ گل به سرت عندليب زر ريزد
مرا به خلوت شرم و حجاب او مبريد
به جوي شير چه لازم کسي شکر ريزد؟
صدف نيم که دهن واکنم به ابر بهار
به جاي قطره اگر بر لبم گهر ريزد
ستم به قدر هنر مي کشند اهل هنر
به شاخ، سنگ به اندازه ثمر ريزد
به روي بحر توکل نه آن سبکسيرم
که شيشه در ره من موجه خطر ريزد
دم مسيح و لب خضر خاک مي بوسند
چو زلف جوهر تيغ تو تا کمر ريزد
چنان به درد بگريم ز کاوش مژه اش
که خون مرگ ز مژگان نيشتر ريزد
نظر ز چهره شيرين يار مي پوشد
به روي آينه تا کي کسي گهر ريزد؟