شماره ٦٢٣: به مي غم از دل افگار برنمي خيزد

به مي غم از دل افگار برنمي خيزد
به آب از آينه زنگار برنمي خيزد
ز داغ نيست دل دردمند من خالي
که شمع از سر بيمار برنمي خيزد
مجو ملايمت از مردم خسيس نهاد
که بوي گل ز خس و خار برنمي خيزد
کدام سرد نفس در ميان اين جمع است؟
که مهرم از لب گفتار برنمي خيزد
شکسته تو عمارت پذير نيست چو ماه
فتاده تو چو ديوار برنمي خيزد
به آب هرزه درا تهمت است همواري
صدا ز مردم هموار برنمي خيزد
شده است عام ز بس قحط خنده شادي
صداي کبک ز کهسار برنمي خيزد
به محفلي که خوشامد فسانه پردازست
ز خواب، دولت بيدار برنمي خيزد
چگونه پشت لب يار سبز شد از خط؟
گياه اگر ز نمکزار برنمي خيزد
گذشت حشر و همان خواب خواجه سنگين است
ز خاک زود گرانبار برنمي خيزد
گهر شود چو صدف در زمين قابل تخم
ز خاک ميکده هشيار برنمي خيزد
نمي شود به زر و سيم حرص مستغني
به گنج پيچ و خم از مار برنمي خيزد
اگر نه سرمه خواب است تيرگي صائب
چرا ز خواب، سيه کار برنمي خيزد؟