شماره ٦٢١: به گريه کي ز دل من غبار مي خيزد؟

به گريه کي ز دل من غبار مي خيزد؟
به آب چشم چه گل از مزار مي خيزد؟
کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشن
که العطش ز لب جويبار مي خيزد
کسي که همچو صدف دامن از جهان چيند
ز دامنش گهر شاهوار مي خيزد
چو صبح هرکه دل از مهر صيقلي کرده است
ز سينه اش نفس بي غبار مي خيزد
ز تيغها که شکسته است آه در جگرم
نفس ز سينه من زخمدار مي خيزد
علم شود به طراوت کسي که چون نرگس
ز خواب ناز به روي بهار مي خيزد
ز آتشي که مرا در دل است همچو سپند
هزار ناله بي اختيار مي خيزد
شکايت از ستم عشق اختياري نيست
به تازيانه آتش شرار مي خيزد
سپهر شربت بيمار من کند شيرين
به شيره اي که ز دندان مار مي خيزد
سپند آتش حسن ترا شماري نيست
اگر يکي بنشيند هزار مي خيزد
اگر به سوختگان گرم برخوري چه شود؟
نه شعله نيز به تعظيم خار مي خيزد؟
نشان همت والاست وحشت از دو جهان
که اين پلنگ ازين کوهسار مي خيزد
که چشم کرد دل داغدار صائب را؟
که دود تلخي ازين لاله زار مي خيزد