شماره ٦١٦: چه غم ز سينه به ياد وصال برخيزد؟

چه غم ز سينه به ياد وصال برخيزد؟
چه تشنگي به سراب از سفال برخيزد؟
ز آب، سبزه خوابيده مي شود بيدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخيزد؟
ز پاي تا ننشيند سپهر ممکن نيست
که زنگ از آينه ماه و سال برخيزد
ز داغ کعبه سياهي نمي فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخيزد؟
مرا ازان لب ميگون به بوسه اي درياب
که از دلم غم روز سؤال برخيزد
به شبنمي است مرا رشک در بساط چمن
که پيش ازان که شود پايمال برخيزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گرديد
ز خاک تيره به نور هلال برخيزد
ز آب شور شود داغ تشنگي ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخيزد؟
ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخيزد
غبار چهره عاصي که سيل عاجز اوست
به قطره عرق انفعال برخيزد
ز قيل و قال، غباري که بر دل است مرا
مگر به خامشي اهل حال برخيزد
مشو به صافي عيش ايمن از کدورت غم
که اين غبار ز آب زلال برخيزد
گذشتم از سر گردون به عاجزي، غافل
که سبزه گرچه شود پايمال، برخيزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آيد
يکي چو صائب شوريده حال برخيزد