شماره ٦١٥: بغير خط که ز رخسار يار برخيزد

بغير خط که ز رخسار يار برخيزد
که ديده است ز آتش غبار برخيزد؟
چنين که من شده ام پا شکسته، هيهات است
که گرد من ز ره انتظار برخيزد
اگر به سبزه خوابيده بگذري چون آب
به پيش پاي تو بي اختيار برخيزد
فتد ز سيلي باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخيزد
چنين که گرد حوادث ز هم نمي گسلد
چسان ز آينه دل غبار برخيزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگيزد
ز زير تيغ اگر کوهسار برخيزد
مدار دست ز دامان بيخودي صائب
که هرکه مست فتد هوشيار برخيزد