شماره ٦١٣: به روي خوب تو هرکس ز خواب برخيزد

به روي خوب تو هرکس ز خواب برخيزد
اگر ستاره بود آفتاب برخيزد
چنين که چشم ترا خواب ناز سنگين است
عجب که صبح قيامت ز خواب برخيزد
همان قدر مرو اي مست ناز از سر من
که بوي سوختگي زين کباب برخيزد
غبار هستي من تا به جاست ممکن نيست
که از ميان من و او حجاب برخيزد
ز فيض عشق به رخسار گريه پرور من
اگر غبار نشيند سحاب برخيزد
نبرد روشني مي سياهي از دل ما
مگر ز عارض ساقي نقاب برخيزد
چنين که اختر اهل سخن زمين گيرست
عجب که گرد ز روي کتاب برخيزد
اگر به تربت مخمور، تاک دست نهد
ز خواب مرگ به بوي شراب برخيزد
فغان که قافله نوبهار کم فرصت
امان نداد که نرگس ز خواب برخيزد
غبار هستي من آنقدر گران خيزست
که از عذار تو طرف نقاب برخيزد
ازان خطي که روي تو خاست، نزديک است
که آه از جگر آفتاب برخيزد
نخاست گوهر شادابي از جهان صائب
چگونه ابر ز بحر سراب برخيزد؟