شماره ٦١٠: نفس به سينه ام از اضطراب مي سوزد

نفس به سينه ام از اضطراب مي سوزد
چنان که تير شهاب از شتاب مي سوزد
ز قيد عقل در اقليم عشق فارغ باش
که سايه در قدم آفتاب مي سوزد
طراوت تو کند سبز تخم سوخته را
خوش آن کتان که درين ماهتاب مي سوزد
ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست
چراغ شعله به اشک کباب مي سوزد
گلي که گريه گرم من است ميرابش
ز شبنمش جگر آفتاب مي سوزد
ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
هنوز در جگر تيغ آب مي سوزد
چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک
ز آفتاب رخ او نقاب مي سوزد
مرا جدايي او سوخت، وقت شبنم خوش
که در مشاهده آفتاب مي سوزد
اگرچه در دل درياست جاي من صائب
ز تشنگي جگرم چون سراب مي سوزد