شماره ٦٠٦: ز آه من دل سنگين يار مي لرزد

ز آه من دل سنگين يار مي لرزد
ز برق تيشه من کوهسار مي لرزد
به راز عشق دل بيقرار مي لرزد
محيط بر گهر شاهوار مي لرزد
در آب آينه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر يک قرار مي لرزد
ز خويش بار بيفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بيد دل شاخسار مي لرزد
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عيار مي لرزد
چو گوهري که ز آيينه باشدش ميدان
عرق به چهره آن گلعذار مي لرزد
چه اشک پاک تواني ز چشم مردم کرد؟
ترا که دست به نقش و نگار مي لرزد
ز کار خلق گره باز چون تواني کرد؟
ترا که دست مدام از خمار مي لرزد
چه گل ز دامن دشت جنون تواني چيد؟
چنين که پاي تو از زخم خار مي لرزد
اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده اي که دهد چون شرار مي لرزد
مشو ز زخم مکافات عاجزان ايمن
که برق را دل از آسيب خار مي لرزد
کجا به رتبه منصور سرفراز شود؟
کسي که همچو رسن زير دار مي لرزد
به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپايدار مي لرزد
منم که بار غم عشق مي برم صائب
وگرنه کوه درين زير بار مي لرزد