شماره ٦٠٣: بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد

بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آيينه دورو سازد
خوشا کسي که به خون جگر وضو سازد
به اشک سينه خود پاک از آرزو سازد
سبکروي که تواند به آفتاب رسيد
چرا چو قطره شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستي خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزيزي دهند خلقش جاي
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جيب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته عشق اختياري نيست
چگونه شمع گره گريه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحيها
که تيغ سنگ فسان را سياهرو سازد
به آرزوي دل خود کسي رسد صائب
که پاک سينه خود را ز آرزو سازد