شماره ٦٠٢: چو تيغ او به جبين چين جوهر اندازد

چو تيغ او به جبين چين جوهر اندازد
به نيم چشم زدن قحطي سر اندازد
خوش آن که گربه سرش تيغ همچو موج زنند
حباب وار کلاه از طرب براندازد
ز بس که تشنه سرگشتگي است کشتي من
هميشه در دل گرداب لنگر اندازد
مرا مسوز که خواهي کباب شد اي چرخ
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد
نماند آينه اي بي غبار در عالم
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد
چو شير گير شود مي پرست، جا دارد
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد
لب پياله شود غنچه از نهايت شوق
اگر دهان تو عکسي به ساغر اندازد
بغير خامه گوهرفشان من صائب
که ديده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟