شماره ٦٠١: به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟

به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبيل است خون گل چون آب
به آب ديده خواري کشان که پردازد؟
نسيم در سکرات است و گل پريشان حال
به عندليب درين گلستان که پردازد؟
چنين که سر به هوايند شاهدان چمن
به بيقراري آب روان که پردازد؟
در آن حريم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه من کوته زبان که پردازد؟
چنين که زلف تو خود را کشيده است بلند
به دستگيري افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمي کند عاشق
به گفتگوي ملامتگران که پردازد؟
دماغ يار ضعيف و نگاه بي پروا
به غمگساري غمخوارگان که پردازد؟
نمي کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنين که سيل حوادث سبک عنان شده است
درين زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پريشانتر
به جمع کردن اين کاروان که پردازد؟
به روي گرم بهاران نمي کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سينه به خم ميکشان نپردازند
به شيشه تهي آسمان که پردازد؟
به آب تيغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگي جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشيان که پردازد؟
درين زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخيه کاري زخم نهان که پردازد؟
بساط آينه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطي شيرين زبان که پردازد؟
به واديي که سبيل است خون نافه مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درين زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟