شماره ٥٩٩: نه پشت پاي بر انديشه مي توانم زد

نه پشت پاي بر انديشه مي توانم زد
نه اين درخت غم از ريشه مي توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمي آيد
وگرنه بر سر خود تيشه مي توانم زد
خوشم به زندگي تلخ همچو مي، ورنه
برون چو رنگ ازين شيشه مي توانم زد
چه نسبت است به ميراب جوي شير مرا؟
به تيشه من رگ انديشه مي توانم زد
ز چشم شير مکافات نيستم ايمن
وگرنه برق بر اين بيشه مي توانم زد
ازان ز خنده نيايد لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شيشه مي توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشي نينديشم
به قلب چرخ جفاپيشه مي توانم زد
نديده است جگرگاه بيستون در خواب
گلي که من به سر تيشه مي توانم زد
خوش است پيش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به انديشه مي توانم زد