شماره ٥٩٧: ز ناقصان خرد من کمال مي گيرد

ز ناقصان خرد من کمال مي گيرد
ز زنگ آينه من جمال مي گيرد
چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم
مرا ز شرم تب انفعال مي گيرد
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال مي گيرد
من و متابعت خضر نيک پي، هيهات
ز سايه فرد روان را ملال مي گيرد
به روي آينه از خواب چون شود بيدار
نخست دل ز خود از بهر فال مي گيرد!
کسي است صوفي صافي که خرقه اندازد
نه آن فسرده که بر دوش شال مي گيرد
مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است
کجا دل از کف من خط و خال مي گيرد؟
صفاي گوهر دل در قبول آزارست
که مهر روشني از خاکمال مي گيرد
درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن
که سايه عمر دراز از زوال مي گيرد
ز هر کجا که غمي پاي در رکاب آرد
نشان صائب شوريده حال مي گيرد