شماره ٥٩٦: ز ياد عيش مرا سينه زنگ مي گيرد

ز ياد عيش مرا سينه زنگ مي گيرد
ز آب گوهرم آيينه زنگ مي گيرد
فغان که آينه صاف صبح شنبه من
ز سايه شب آدينه زنگ مي گيرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجينه زنگ مي گيرد
مي دو ساله جلا مي دهد به يک نفسش
دلي که از غم ديرينه زنگ مي گيرد
فلک به مردم روشن گهر کند بيداد
هميشه روي ز آيينه زنگ مي گيرد
دلي که راه به آفات دوستداري برد
ز مهر بيشتر از کينه زنگ مي گيرد
ز بس گزيده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطي آينه سينه زنگ مي گيرد