شماره ٥٩٢: دل شکسته من درد را دوا گيرد

دل شکسته من درد را دوا گيرد
نمک به ديده من رنگ توتيا گيرد
چنين که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوي من نقش بوريا گيرد
به خصم کينه نورزد دل ستمکش من
چراغ کشته من جانب صبا گردد
گر از کمين بناگوش خط برون نايد
دگر که داد مرا از تو بيوفا گيرد؟
چنان رميده ز آسودگي دلم صائب
که همچو زلف پريشاني از هوا گيرد