شماره ٥٩١: ز عشق رشته جاني که پيچ و تاب نخورد

ز عشق رشته جاني که پيچ و تاب نخورد
ز چشمه گهر شاهوار آب نخورد
منم که رنگ ندارم ز روي گلرنگش
وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد
کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟
ز چهره عرق افشان، دلي که آب نخورد
به خاک پاي تو خون مي خورد به رغبت مي
همان حريف که در پاي گل شراب نخورد
درين بهار که يک غنچه ناشکفته نماند
غنيمت است که دستي بر آن نقاب نخورد
چنان گرفت تکلف بساط عالم را
که خاک تشنه جگر آب بي گلاب نخورد!
تويي که سنگدلي، ورنه هيچ زهره جبين
به هر مکيدن لب خون آفتاب نخورد
صبور باش که در انتظار ابر بهار
صدف به تشنه لبي از محيط آب نخورد
ز خود برآي که در سنگ آتش سوزان
شراب لعل ز خونابه کباب نخورد
زمانه کشتي احسان چنان به خشکي بست
که هيچ تشنه جگر بازي سراب نخورد
ندامت است سرانجام ميکشي صائب
خوشا کسي که ازين چشمه سار آب نخورد