شماره ٥٨٨: ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد

ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بناي صبر و شکيب و قرار رفت به گرد
ز بيقراري، سنگي به روي سنگ نماند
تو تا سوار شوي اين ديار رفت به گرد
اميد نيست که ديگر به سينه باز آيد
چنين که بي تو دل بيقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بيطاقتي کنم يارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تيشه فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز ديده چهره نوخط يار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلي که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامني که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تاتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جويبار رفت به گرد
قدم به خانه زين تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان ني سوار رفت به گرد
ز صفحه رخ او گل به خاک و خون غلطيد
ز سبزه خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافي کرد
اگر دو سلسله مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه مي شود جانها
که آب خضر درين جويبار رفت به گرد
به روي گوهر اگر گردي از يتيمي بود
ازان عقيق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه اي انگيخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال يتيمي امان که خواهد يافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درين دو هفته که ما برقرار خود بوديم
هزار دولت ناپايدار رفت به گرد
غبار هستي پا در رکاب ما صائب
ز خوش عناني ليل و نهار رفت به گرد