شماره ٥٨٧: به خاک راه تو هرکس که جبهه سايي کرد

به خاک راه تو هرکس که جبهه سايي کرد
تمام عمر چو خورشيد خودنمايي کرد
فغان که ساغر زرين بي نيازي را
گرسنه چشمي ما کاسه گدايي کرد
خدنگ آه جگردوز را ز بيدردي
هواپرستي ما ناوک هوايي کرد
به موميايي مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ موميايي کرد
ازان ز گريه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنايي خود صرف آشنايي کرد
بهوش باش دلي را به سهو نخراشي
به ناخني که تواني گرهگشايي کرد
مرا به آتش سوزنده رحم مي آيد
که زندگاني خود صرف ژاژخايي کرد
به رنگ و بوي جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدايي کرد
هنوز خط تو صورت نبسته بود از غيب
که درد صفحه روي مرا حنايي کرد
خوش است گاه به عشاق خويش دل دادن
نمي توان همه عمر دلربايي کرد
نداد سر به بيابان درين بهار مرا
نسيم زلف تو بسيار نارسايي کرد
ز رشک شمع دل خويش مي خورم صائب
که جسم تيره خود صرف روشنايي کرد