شماره ٥٨٥: اگر وطن به مقام رضا تواني کرد

اگر وطن به مقام رضا تواني کرد
غبار حادثه را توتيا تواني کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پيش
ز وقت خوش همه را باصفا تواني کرد
ز سايه تو زمين آفتاب پوش شود
اگر تو ديده دل را جلا تواني کرد
اگر ز خويش برآيي به تازيانه وجد
سفر به عالم بي منتها تواني کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان تواني ديد
اگر ز صدق طلب رهنما تواني کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوي کني
درون ديده خورشيد جا تواني کرد
ز شاهدان زمين گر نظر فرو بندي
نظر به پردگيان سما تواني کرد
برون چو سوزن عيسي روي ز اطلس چرخ
اگر ز راست رويها عصا تواني کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوريا تواني کرد
غذاي نور تواني به تيره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا تواني کرد
به کنه قطره تواني رسيدن آن روزي
که همچو موج به دريا شنا تواني کرد
ترا ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما تواني کرد
ترا به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهاي جهان را دوا تواني کرد
کليد قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نيست دعا تا دعا تواني کرد
جواب آن غزل است اين که گفت عارف روم
تو نازنين جهاني کجا تواني کرد؟
تو آن زمان شوي ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا تواني کرد