شماره ٥٨٤: مرا ز خويش کي آن غنچه لب جدا مي کرد؟

مرا ز خويش کي آن غنچه لب جدا مي کرد؟
به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا مي کرد
اگر به ديده من يار خويش را مي ديد
به روزگار من خسته دل چها مي کرد
نخست طاقت ديدار کاش مي بخشيد
ز من کسي که تمناي رونما مي کرد
خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست
مرا کسي که ز خاک درش جدا مي کرد
ز جغد، ناز پريزاد مي کشد امروز
سري که سرکشي از سايه هما مي کرد
نظر ز روي عجوز جهان نمي بستم
اگر به ديدن او خنده ام وفا مي کرد
نصيبي از کرم وجود، بحر اگر مي داشت
چرا صدف دهن خود به ابر وا مي کرد؟
نبود نور بصيرت به چشم صائب را
وگرنه دامن فرصت کجا رها مي کرد؟