شماره ٥٨٣: ترا به يوسف مصر اشتباه نتوان کرد

ترا به يوسف مصر اشتباه نتوان کرد
قياس آب روان را به چاه نتوان کرد
در آفتاب قيامت توان به جرأت ديد
نظر دلير در آن روي ماه نتوان کرد
به رشته گوهر شهوار مي توان سفتن
به گريه در دل سخت تو راه نتوان کرد
ميسرست چو از روي يار گل چيدن
ستم ز ديدن گل بر نگاه نتوان کرد
گشاره روي محال است تنگدل گردد
زمين ميکده را خانقاه نتوان کرد
خموش باش که چون خامه پريشان گوي
به حرف و صوت دل خود سياه نتوان کرد
ز بس که حسن غيور تو سرکش افتاده است
ترا نگاه به طرف کلاه نتوان کرد
چو مو سفيد شود بر مدار سر ز سجود
نماز فوت درين صبحگاه نتوان کرد
توان کشيد ز فولاد ريشه جوهر
ز دل به سعي برون حب جان نتوان کرد
خوش است داغ که از لخت دل برآرد دود
همين چو لاله ورق را سياه نتوان کرد
خدا به لطف کند چاره دل صائب
که مبتلاست به دردي که آه نتوان کرد