شماره ٥٨٢: تلاش بيخبري با شعور نتوان کرد

تلاش بيخبري با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشيه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگي من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآيد به زور نتوان کرد
ز خال يار خجالت کشم ز سوختگي
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روي زمين در بهشت خاموشي است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصيبت دگرست اين که مرده دل را
چو مرده تن خاکي به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رميده ما را صبور نتوان کرد