شماره ٥٨١: علاج غم به مي خوشگوار نتوان کرد

علاج غم به مي خوشگوار نتوان کرد
به آب، آينه را بي غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فريب است موجهاي سراب
مرا به جلوه دنيا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نيست
تلاش مرتبه اعتبار نتوان کرد
چو آب و آينه از سادگي درين گلزار
نظر سياه به نقش و نگار نتوان کرد
فريب شمع چو پروانه خورده ام بسيار
مرا به چرب زباني شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نيکي به ابر برگردد
به جان مضايقه با تيغ يار نتوان کرد
مشو به ديدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنين که تيغ مکافات در زبان بازي است
صدا بلند درين کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده پيري نمي شود صائب
به مکر و حيله خزان را بهار نتوان کرد