شماره ٥٧٢: سبکروي که ز سرپا نمي تواند کرد

سبکروي که ز سرپا نمي تواند کرد
سفر چو قطره به دريا نمي تواند کرد
ز بس که منفعل از کرده هاي خويشتن است
فلک نگاه به بالا نمي تواند کرد
کسي که سير پريخانه قناعت کرد
نظر به شاهد دنيا نمي تواند کرد
کسي که در دل ما جاي خويش وا نکند
دگر به هيچ دلي جا نمي تواند کرد
چنان ز ناله بلبل فضاي باغ پرست
که غنچه بند قبا وا نمي تواند کرد
به کام هرکه کشيدند شهد خاموشي
لب از حلاوت آن وا نمي تواند کرد
مسيح اگرچه کند زنده مرده را صائب
علاج درد دل ما نمي تواند کرد