شماره ٥٦٨: ز خط صفاي دگر روي يار پيدا کرد

ز خط صفاي دگر روي يار پيدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پيدا کرد
ز خط کشيد رخش گرد خويش دايره اي
فغان که رهزن دلها حصار پيدا کرد
مباد روز خوش آن خط بي مروت را!
که در ميان من و او غبار پيدا کرد
اگرچه حکم بياضي بلند رتبه نبود
به دور گردن او اعتبار پيدا کرد
غريب بود محبت درين جهان خراب
مرا به خون جگر، روزگار پيدا کرد
اگر به آب رسانند خاک عالم را
نمي توان چو من خاکسار پيدا کرد
چه دامهاي رميدن به خاک کرد آهو
که چشم شوخ تو ذوق شکار پيدا کرد
چو زلف روز من آن روز تيره شد صائب
که راه حرف، خط مشکبار پيدا کرد