شماره ٥٦٧: همين نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد

همين نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد
که ذره ذره خاک مرا سويدا کرد
اميد هست کند رحم بر غريبي ما
همان که قطره ما را جدا ز دريا کرد
ز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتاب
نظر کسي که به آن حسن عالم آرا کرد
چو نقش پاي، زمين گير بود ديده من
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد
کسي که راه به تنگ دهان جانان برد
در آفتاب قيامت ستاره پيدا کرد
نرفت زنگ غم از دل به باده، حيرانم
که در چه ساعت سنگين مرا به دل جا کرد
همان به دامن او ريخت ز انفعال سؤال
به ابر قطره چندي که بحر اعطا کرد
ز پيروان شريعت درين سراي سپنج
دو شش زد آن که به اثناعشر تولا کرد
نمي شود نکشند انتقام، عشق غيور
ز سرکشي مه مصر آنچه با زليخا کرد
به آفتاب جهانتاب مي رسد صائب
چو شبنم آن که دل خويش را مصفا کرد