شماره ٥٦٦: ز خط صفا لب ميگون يار پيدا کرد

ز خط صفا لب ميگون يار پيدا کرد
بهار نشأه اين باده را دوبالا کرد
گره ز غنچه پيکان گشودن آسان است
دل گرفته ما را توان وا کرد
درين رياض به بي حاصلي علم گردد
چو سرو مصرع موزوني آن که انشا کرد
سياه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عيسي کرد
مرا به دست تهي همچو شانه مي بايد
گره ز کار پريشان عالمي وا کرد
نمي رسد به زمين پايش از صداي رحيل
سبکروي که سرانجام زاد عقبي کرد
ز تيغ حادثه پروا نمي کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دريا کرد
در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خويش را مصفا کرد