شماره ٥٦٥: ترا چه غم که شب ما دراز مي گذرد؟

ترا چه غم که شب ما دراز مي گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز مي گذرد
غرض ز سنگدلي داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز مي گذرد
نيازمندي ازو همچو ناز مي بارد
ز ناز اگر چه ز من بي نياز مي گذرد
ز پا کشيدن زلف و غبار خط پيداست
که وقت خوبي آن دلنواز مي گذرد
تو همچو باد سبک مي روي، چه مي داني
بر اين خرابه چه از ترکتاز مي گذرد؟
ز پرده داري دل سينه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهاي راز مي گذرد
حيات زنده دلان در گداز خويشتن است
نمرده شمع کج از گداز مي گذرد؟
خبر ز عشق حقيقي ندارد آن غافل
که زندگيش به عشق مجاز مي گذرد
ز کشور دل محمود گرد مي خيزد
اگر نسيم به زلف اياز مي گذرد
زبان تيغ شهادت چنان فريبنده است
که خضر از سر عمر دراز مي گذرد
چو صائب آن که به دولتسراي فقر رسيد
ز صاحبان کرم بي نياز مي گذرد