شماره ٥٦٣: مرا به زخم زبان روزگار مي گذرد

مرا به زخم زبان روزگار مي گذرد
مدار آبله من به خار مي گذرد
به اعتبار عزيز جهان شدن سهل است
عزيز اوست که از اعتبار مي گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سياه
چو لاله با جگر داغدار مي گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار مي گذرد
ز غفلت آن که نگيرد ز ديگران عبرت
ز صيدگان جهان بي شکار مي گذرد
دل رميده بود در بغل بيابانگرد
که موج در دل بحر از کنار مي گذرد
چه سود ازين که سراپا چو نرگسي همه چشم؟
ترا که عمر به خواب و خمار مي گذرد
به قدر جام تو از باده مي کني مستي
وگرنه بحر ازين جويبار مي گذرد
به وصل سوخته اي زود خويش را برسان
وگرنه خرده جان چون شرار مي گذرد
مخور ز بيخبري روي دست بيکاري
که مزد مي رود و وقت کار مي گذرد
عجب که صورت ديوار جان نمي يابد
به محفلي که در او حرف يار مي گذرد
اگرچه وعده خوبان وفا نمي دارد
خوش آن حيات که در انتظار مي گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنيا
به روشنايي شمع مزار مي گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده اي صائب
گل پياده سبک چون سوار مي گذرد