شماره ٥٥٩: ز زير تيغ تغافل شکيب من جان برد

ز زير تيغ تغافل شکيب من جان برد
مرا به رنجش بيجا ز جاي نتوان برد
ز بوي پيرهن مصر بي دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه گريبان برد
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد
ز مور خط تو در حيرتم که از لب تو
چگونه چاشني خنده هاي پنهان برد
اگر چه خامه ام آتش به زير پا دارد
حديث شوق به پايان نيارد آسان برد
فغان که غنچه مشکل گشاي دل امروز
مرا براي نسيمي به صد گلستان برد
لب تو زير خط سبز چون نهان گرديد؟
چگونه مورچه اي خاتم سليمان برد؟
به جاي طوطي شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سيه جانب صفاهان برد؟