شماره ٥٥٨: بياض گردن او دست من ز کار برد

بياض گردن او دست من ز کار برد
بياض خوش قلم از دست اختيار برد
بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که ديده گرد که از ديده ها غبار برد؟
به خون کسي که تواند خمار خويش شکست
چرا به ميکده دردسر خمار برد؟
نشسته است به خون گرچه هيچ کس خون را
مرا غبار ز دل سير لاله زار برد
ز ضعف تن به زمين نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوي يار برد