شماره ٥٥٦: به گرد تربت روشندلان دلير مگرد

به گرد تربت روشندلان دلير مگرد
که ابر، سينه خورشيد را نسازد سرد
جريده شو که رسد پيشتر به صيد مراد
شود چو تير ز همصحبتان ترکش فرد
به خوردن دل خود از نصيب قانع شو
که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
ز خار راه پر و بال مي دهد سامان
چو گردباد شود رهروي که تنهاگرد
به جاي خون ز رگ و ريشه اش برآيد دود
اگر چنين دل پرخون من فشارد درد
چه حاجت است به شمشير، تيزدستان را؟
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
ز اهل درد مس من طلاي خالص شد
که کيمياي وجودست ديدن رخ زرد
به سرکشي مشو از خصم خاکسار ايمن
که خط برآورد از روي همچو آتش گرد
اگر چه دير به جوش آمدم به اين شادم
که هرچه دير شود گرم، دير گردد سرد
ز ماه چهره آفاق گشت مهتابي
که از طمع نشود رنگ هيچ کافر زرد!
عجب که رخنه کند عيش در دل صائب
که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد