شماره ٥٥٥: قدم به چشم من خاکسار نگذارد

قدم به چشم من خاکسار نگذارد
ز ناز پا به زمين آن نگار نگذارد
اميدوار چنانم که جذب عشق مرا
ميان اهل هوس شرمسار نگذارد
رسيد نوبت خط، بيش ازين مروت نيست
که دست بر دل من آن نگار نگذارد
چها کند به دل بيقرار من شوخي
که آب آينه را برقرار نگذارد
به آه و ناله من ره که مي تواند بست؟
مرا به خلوت اگر پرده دار نگذارد
کسي که بار ز دل بر نمي تواند داشت
به دوش خلق همان به که بار نگذارد
به نامرادي و بي حاصلي خوشم، ترسم
به حال خويش مرا روزگار نگذارد
توقعي که مرا از سپهر هست اين است
که آرزوي مرا در کنار نگذارد
به خار خار محبت اميدها دارم
که زير خاک مرا برقرار نگذارد
به خون خويش زند غوطه راه پيمايي
که پا شمرده درين خارزار نگذارد
رسد به آب بقا پاک طينتي صائب
که دل به هستي ناپايدار نگذارد