شماره ٥٥٣: ز عشق هرکه به دل داغ روشني دارد

ز عشق هرکه به دل داغ روشني دارد
ازين خرابه به فردوس روزني دارد
اگر به خلد رود روي بر قفا باشد
ز گوشه دل خود هر که مأمني دارد
ز بيم خار خورد در لباس دايم خون
چو گل کسي که درين باغ دامني دارد
ز دوستان گرامي که مي رود به سفر؟
که دل تهيه از خويش رفتني دارد
هزار عقد گهر را به نيم جو نخرد
دلي کز آبله هر گوشه خرمني دارد
گذشتن از سر مطلب رساتر افتاده است
وگرنه کعبه مقصد رسيدني دارد
شکوه عشق به زنجير بسته است مرا
خوش آن که رخصت در خون تپيدني دارد
صداي شهپر جبريل از صبا شنود
چو غنچه هر که دماغ شکفتني دارد
به يک قرار دو شب نيست روشنايي ماه
خوش آن چراغ که از خويش روغني دارد
دل شکسته عشاق مي شود پامال
وگرنه کوچه زلفش دويدني دارد
به فکر خويش نباشند صاحبان نظر
دلش دو نيم بود هرکه سوزني دارد
ز ياد روي تو صائب درين خراب آباد
هميشه پيش نظر باغ و گلشني دارد