شماره ٥٥٢: درين بهار به گلزار رفتني دارد

درين بهار به گلزار رفتني دارد
به پاي بوي گل از خود گذشتني دارد
کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب
به چشم روشني باغ رفتني دارد
ز نوبهار برومند گردد اميدش
به توبه هرکه اميد شکستني دارد
ز برگريز خزان، بلبلي است فارغبال
که زير بال و پر خويش گلشني دارد
به چار موجه وحشت فتد ز ياد بهشت
ز گوشه دل خود هر که مأمني دارد
مرا به گوهر شب تاب رشک مي آيد
که در چراغ خود از آب روغني دارد
ز بس که چشم من از چشم شور ترسيده است
به خانه اي ننهد پا که روزني دارد
برون ز اطلس گردون نمي رود صائب
علاقه هرکه چو عيسي به سوزني دارد