شماره ٥٥١: فسرده دل نفس خونچکان نمي دارد

فسرده دل نفس خونچکان نمي دارد
زمين شوره گل و ارغوان نمي دارد
مپرس راه خرابات را ز زاهد خشک
که تير کج خبري از نشان نمي دارد
به گرمي طلب آيد به دست دامن رزق
تنور سرد نصيبي ز نان نمي دارد
جهان نوردي ديوانه اختياري نيست
خبر ز گردش خود آسمان نمي دارد
ز سايه وحشت صياد مي کند آهو
دل رميده تعلق به جان نمي دارد
نمي شود کف دريادلان شود بي برگ
حناي پنجه مرجان خزان نمي دارد
گل از نظاره او بي حجاب چيند غير
که گلفروش غم بلبلان نمي دارد
تمام رحمت و لطفند اهل دل صائب
که ميوه هاي بهشت استخوان نمي دارد